ذهن

هر روز در بیست و چهار ساعت شبانه روز به فکر کردن مشغولیم. این حالت بسیار ناسالم است. ذهن انواع و اقسام آرزوها و رویاها را تولید می کند و ما پشت ابرهای این آرزوها و افکار محصور می مانیم. هیچ مانع دیگری بین ما و حقیقت وجود ندارد مگر این زنجیر به هم پیوسته افکار. باید از این زنجیرها رها شد و می توان از آن رها شد، زیرا این حالت طبیعی نیست. کاملا ناسالم و غیر طبیعی است. به ما آموخته اند که اینگونه باشیم. دانشکده ها، مدرسه ها و دانشگاهها به ما می آموزند چگونه فکر کنیم. به ما می آموزند چگونه ذهن را فعال کنیم اما هیچکس به ما نمی آموزد چگونه ذهن را از کار بیندازیم. در زمان نیاز، ذهن به دردخور است- از آن استفاده کن. اما در زمانی که به آن نیاز نداری، آنرا از کار بینداز و در سکوتی ژرف فرو برو، زیرا تنها در آن فضای سکوت است که خدا به دیدارت می آید و تنها در ان سکوت است که از شکوه عظیم هستی آگاه می شوی. زندگی ناگهان چنان پرمعنا و مفهوم می شود که نمی توانی تصورش را بکنی. هرلحظه اش چنان گرانقدر می شود که نمی توانی از عهده شکرش برآیی.

سخاوت

هستی همچنان تو را غرق در برکت می کند،‌ هر آنچه به هستی می دهی، هزار برابر باز پس می گیری؛‌ یک گل هدیه می کنی و با هزار گل گلباران می شوی. تعلق را رها کن! ‌اگر واقعا در پی ثروتی، اگر می خواهی دنیای درونی سرشاری را داشته باشی، ‌هنر سخاوت را بیاموز. 

                                                               اشو

کشف راز

«لقمان حکیم» مدتی غلام وبرده بود.اربابش،ثروت وباغ فراوانی داشت ودارای غلامان متعدد بود. 

درمیان غلامان او،‌‌‌‌«لقمان»قیافه ایی سیاه وتیره داشت ودرسیرت ومعرفت،سرآمد همه بود. 

ازآنجا که اربابش ،ظاهربین بود،غلامان دیگر را بر «لقمان»ترجیح می داد.برای نمونه آنان را برای میوه چیدن ومیوه آوردن به باغ می فرستادولی لقمان را بر کارهایی مانندجاروکردن می گماشت وهمین روش او با عث می شد که غلامان نیز به «لقمان»به نظر کوچکی می نگریستند وگاهی اورا آزارمیدادند . 

روزی،مالک غلامان،آنان را برای آوردن میوه به باغ فرستاد.آنان به به باغ رفتندومیوه های مختلف چیدندوآوردند ولی درغیاب مالک،آن میوه ها را خوردند . 

بعد که مالک آمدوتقاضای میوه تازه کرد،غلامان به دروغ گفتند«میوه ها را لقمان خورد» 

مالک از آن پس،با نظر خشم آلود به«لقمان» می نگریست وباوی بد رفتاری می کرد. 

لقمان به فراست دریافت که رازناسازگاری مالک با او چیست.نزدمالک رفت وچنین پیشنهاد کرد : 

«ای صاحب من ما را امتحان کن این گونه که به همه ی مامقداری فراوان آب داغ بخوران وبعد سوار براسب بشو وبسوی بیابان بتازوفرمان بده تا ما پیاده بدنبال تو بدویم وبا این روش،راز را کشف کن 

مالک همین امتحان راکرد.غلامان همه به دنبال اسب می دویدند.آنان که میوه ها را خورده بودند، 

بر اثر دویدن،حالشان متغیر شدومیوه ها را قی کردند ولی از دهان لقمان چیزی جز آب صاف بیرون نیامد. 

به این ترتیب،راز کشف شد وبرای مالک،معلوم شد که میوه ها را غلامان خورده اندنه لقمان غلامان شرمسار شدند ولقمان رو سفید گشت.وقتی که حکمت لقمان،رازها را کشف کند،پس حکمت خدا چیست؟ پس غافل مباش که روز قیامت نیزخائنان از پاکان مشخص میگردند ورازها فاش میشوند. با اینکه مجرمان به فاش شدن آنها بی میل هستند.